خاطره ها

 

گذرگاه زمان خیمه شب بازی دهر با همه تلخی و شیرینی خود می گذرد

عشق ها می میرند رنگها رنگ دگر می گیرند

و فقط خاطره هاست که چه شیرن و چه تلخ دست ناخورده به جا می ماند

 

سلام دوستهای گلم

امروز یه بازی یاد گرفتم از دیانای گلم که من و دعوت کرده به این بازی اسمش بازی شب یلدا هر چند که خیلی دیره اما جالبه

باید 5 تا اعتراف بکنی بعد 5 نفر از دوست هاتو به بازی دعوت کنی :

۱- بچه که بودم از تاریکی می ترسیدم اما تخصص داشتم تو کشتن جوجه های رنگی انقدر پرتش  می کردم تو هوا تا بیفته و بمیره گربه 

 هم داشتم اما اون  و اذیت نمی کردم از بچگی مسئولیت پذیر بودم چون مامان کار می کرد برادر و خواهرم پیش من بودن از 5

سالگیم .

۲- دوران نوجوانی خیلی شیطون بودم و همش سر به سر همه می ذاشتم و شوخی و خنده .

3- تو جوونی یعنی 18 سالگیم یه دفعه عاقل شدم شدم یه دختر ساکت و خجالتی طوری که فامیل باور نمی کردن من همون دختر

شیطونم که تو مهمونی ها عاشق حرف زدن و شلوغی بودم . بعد رفتم سر کار سخت ترین روزهای عمرم روزهای پر از استرس هم

 دانشگاه هم کار اینجا بود که بد اخلاق شدم تو خونه کسی جرأت نمی کرد باهام حرف بزنه می گفتم تا نیم ساعت با من حرف نزنید تا

خستگیم در بره

۴- الانم این اخلاقم سر جاشه یک کمی عصبی شدم هر کی زیادی سر به سرم بزاره روزگارش سیاهه . اما کلا همه رو دوست دارم و زود

به همه اعتماد می کنم محبت کردنمم کیلوییه .

۵- یکی و دوست دارم خیلی هنوزم دوستش دارم اگه می گم فراموشش کردم دروغه اما به روی خودتون نیارید .

منم از دوستام محمد داداش گلم و سولماز گلم و مانی عزیزم و الهه تنهایی دختر عموی گلم و حیران عزیز رو دعوت می کنم .

دوستتون دارم